دانیال وفایی فردانیال وفایی فر، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

گل پسری قند عسلی

روزهای آخرسال91

سلام بر همه   عزیزم این روزهای آخر سال مثل برق و باد میگذرن و من هیچ فرصت نمی کنم به وبلاگت سر بزنم آخه خونه تکونی آخر سال و خرید لباس عید برا سال ١٣٩٢ این خودش خیلی وقت میبره ان شاالله سر فرصتی مناسب مطالب مناسبی برات مینویسم تا برات یادگاری بمونه(علی آقا ودانیال جون فداتون میشیم و دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتون داریم) از بابا گلی و مامان گلی
19 اسفند 1391

عکسهای اتفاقی

  هزار هزار ماشاالله به هر دو تا تون هم زیبایین وهم خوش تیپ ه علی آقا ١٦ ساله و دنی جون١سال و٩ ماهه (تابستان سال٩٠ پارک کوه سنگی در مشهد مقدس)   خوش تیپ بزار ما هم با موتور دوری بزنیم.....   آخه جوجه ریزه اونجا جای خوابیدنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   آخه حق داری اونجا بخوابی چون بعد از کلی شیطنت و بازی گوشی حسابی خسته میشی و هر جا باشه ولو میشی........(دنی ٣سال و١ ماهه)     قربونت بشم دیدم بچه ای پشت شیشه ماشین بره بخوابه ولی این مدلی شو بار اول که میبینم فدات بشم تو چقد شیطونی و از خودت مدل میدی (میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت) ...
20 دی 1391

پا حنایی

سلام بر همه کف پای دانیال جون حساسیت پوستی داره و زخم میشه عزیزجون دانیال گفته بود که پای اونو حنا بذارین خوب میشه من هم چهار شب پیش عزیزجون دنی حنا آماده کرد پا کوچولوشو واسه اولین بار حنا گذاشتم     قربونت بشم چه پاهای خوشرنگی......   ...
19 دی 1391

شنبه 1388/7/11

سلام بر همه ما یه خانواده سه نفره تنها تو شهر کرج زندگی میکردیم که با اومدن تو میشدیم چهار نفر.نصف شب به عمه جون خبر دادیم واون از تهران به بیمارستان امام خمینی کرج دنبالمون اومد و کله سحر با اذان صبح منو بردن اتاق عمل و بعد از 10 دقیقه تو به دنیا اومدی و شادی به دل هممون گذاشتی.           شنبه صبح زودبابا جونت خبر تولدت را به همه داد و بعد از چند ساعت یکی پس از دیگری به من زنگ میزدن و تولدت را تبریک می گفتن.قربونت بشم عمه جون واسه ما خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه ان شاالله واسه شادیهاشون جبران کنیم.    فردای روز تولدت عزیزجون و عمه فاطمه با قطار اومدن پیشمون ...
11 مهر 1391

اگه این شبها را از دست می دادم

سلام بر همه کلی امید آرزو به این شبها داشتم.........منتظر بودم........... شب ١٩ ماه رمضونی سعادت نداشتم......... ولی شب ٢١بودکه داداش علی منو همراهی کرد و به حسینه محل مان برد آخه مراسم احیا و دعا خونی بود.خواندن دعای جوشن کبیر نوحه خوانی و سینه زنی ودعا خوانیهای دیگر و قرآن رو سر گذاشتن.....بعد از اتمام مراسم به داداش علی تماس گرفتم و اون آمد دنبالم وبا همدیگه خونه اومدیم سحر همان روز بود که باباجونت به من گفتکه خاله اش (ماه رو)فوت شده و ما نمی تونستیم واسه مراسم اون به دزفول بریم چونکه مسافتش زیاد بود. همان روز ٢١ ماه عمه جون زهره آش نذری می پخت ما هم اونجا بودیم/بعد از پخت آش عمه جون همگی با هم رفتیم خانه دوست با...
27 مرداد 1391