روزهای آخر پاییز
خدا به امید خودت نه امید به خلق روزگار
این روزها هوا خیلی سرده به خاطر کسالت کوچیک مامانی سرمای هوای بیرون چهار پنج روزیه که مهد نمیریم البته خودم تو خونه شعرا و سورهها رو با هم یادآوریت میکنم .
این چند روز که تو خونه حبس بودی خیلی سوسول شدی تا یه حرفی بهت میزنیم زود دست تو صورت و حالا گریه نکن پس کی بکن انگاری چوب فلک بهت خورد کردن(خیلی با مزه ای) البته ما مامان میدونیم که این شگرد بچه هاس و با این حال دلم میسوزه و آرومت میکنم.
امروز بابا جون واست یه تفنگه گنده خرید کلی ذوق کردی تو دادش علی با هم بازی کردی(داداش به یاد کوچیکی خودش که هم قد تو بود کلی بازی کرد)
فرشته های زمینی من بی نهایت دوستتان میدارممممممممممممم
قربونت بشم حرف زدنت خیلی شیرینه مثلا
ماه تو آسمونو که میبینی هی میگی مامان نصف ماه رو خدا خورده هر چی بهت میگم نه اینجوری نیست قبول نمیکنی.....
هر وقت دوست نداری کار واسم انجام بدی همش میگی خسته ام پوست و استخونم دارم میمیرم.
از شیرین کاری کم نمی یاری بیرون که بری هزار ماشاله که با همه راحت حرف میزنی.......
(ریخت هیخت ) (اتاق تاتاق) (بشقاب بشکاب) (آهنگ آغنگ) (تبلیغ تلبیغ) (حلوا حولا) (رفت لف) (فقط فگط) (چسب چبس) و کلا با حرف ق مشکل داشتی و مثل ترک زبونها ق رو گ تلفظ میکردیی